زهرا و امیر علیزهرا و امیر علی، تا این لحظه: 12 سال و 3 ماه و 18 روز سن داره
از آغاز زندگیمون از آغاز زندگیمون ، تا این لحظه: 16 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

شاهزاده قلبم

بدون عنوان

سلامي به گرمي آفتاب سوزان ديشب همه دور هم بوديم و امير علي و زهرا هم طبق معمول شيطوني مي كردن يك هم بازي ديگه هم بهشون اضاف شده بود اونم پسر عموشون ، بعد از كلي بازي ، امير علي گوشي عمه ش رو برداشت و دستكاري مي كرد امير محمد ( پسر عموش) و حديث ( دختر عمه ش) مي خواستن گوشي رو ازش بگيرن ولي امير علي نمي داد حديث و امير محمد هر دو طرف  امير علي نشسته بودن و سعي مي كردن كه گوشي رو بگيرن تا اينكه امير علي يكدفعه گفت : گوبه ببرش و پشت سرش گذاشت ما كه شاهد اين جريان بوديم كلي خنديديم و ذوقش رو كرديم فداتون بشم كه اينقد عاقل هستين ...
30 شهريور 1393

خواب ديدن زهرا و تعريف كردنش به زبان خودش

ديشب زهرا خواب ديد و از ترس خواب بيدار شد بابايي از صداي جيغ بيدار مي شه و آرومش مي كنه امروز زهرا برامون خوابش رو تعريف كرد به زبان خودش گفت : امير علي تو اتوبوس ، شيشه پنجره شكست افتا بيرون بعد خون اومد الهي قربونت برم كه خواهري دلسوز هستي و اينقد براي داداشت نگراني بعد منو بابايي قربون صدقت رفتيم الهي من فداي اون شيرين زبونيت برم
23 شهريور 1393

سيلي خوردن امير علي

سلامي به روشني دلهاتون پنج شنبه شب طبق معمول هر پنج شنبه شب ، پارك رفتيم و بازم طبق معمول شماها وارد بازيها شديد اول از همه قلعه بادي ، چون خيلي دوسش داريد ، توي قلعه بادي يك قسمتي هست كه بهش مي گن استخر توپ ، پر از توپهاي رنگارنگ كه بازي مي كنين ، توي اون امير علي ، زهرا و يك پسر بچه حدودا" 6 يا 7 ساله بود منو زن عمو سجاد و هستي ( دختر عموتون) باهم حرف مي زديم كه ناگهان صداي گريه اومد وقتي اومديم امير علي با پسره دعواش شده بود و امير علي هم روي لوپ پسره دندون گرفت پسره گريه كرد منم بهش گفتم خاله بيا بهت شكلات بدم همديگر رو بوس كنين با هم بازي كنين داشتم اين حرفها رو مي زدم كه ناگهان مامان و خاله پسره اومدن از اون عربهاي درشت اندام ...
3 شهريور 1393
1